Monday, April 25, 2016

غذای روح _ انسان ها




 مدتهاست که کتابی رو اینجا معرفی نکردم ، این به اون معنا نیست که کتابی به نظرم خوب نیومده، فرصتی پیش نیومده که با شما به اشتراک بذارم .


 کتابهای زیادی این مدت خوندم :
 زوربای یونانی (کتابی که یک نفس خوندم) فیلمش با بازی آنتونی کوئین فقید در دسترس هست .
 پل های مدیسون کانتی _ عاشقانه ای که خط به خط ازش لذت بردم ، مدتها بود کتاب عاشقانه ای تو این سبک نخونده بودم ، بسیار بسیار لطیف و عالی _ کتابش رو بخونین و بعد فیلمش رو با بازی کلینک استوود و مریل استریپ جان ببینید.
 پستچی همیشه دوبار زنگ می زند _ کتابی جنایی از دید عشق _ این کتاب رو هم می تونید بخونید و بعد فیلمش رو با بازی جک نیکلسن ببینید و لذت ببرید.
 کشتن مرغ مینا ، خیلی زیبا بود ، رمانی در باب مبازره برای آزادی سیاه پوستان ، این کتاب زیبا هم فیلمش با بازی کلینت استوود در دسترس هست ... هر چند روایت دختر داستان در قالب کتاب جذاب تر بود ....
 خرمگس ( اتل لیلیان وینیچ ، ترجمه : خسرو همایون پور ) در معرفی این کتاب همین بس که جزو 100 کتابیست که قبل از مرگ باید خوند ......
 ستون های زمین ( کنت فالت ، ترجمه : طاهره صدیقیان ) فوق العاده بود این کتاب ، خیلی لذت بردم، خط به خط بلعیدم و به سالهای 1123 رفته بودم ، با شکوه ، با عظمت ، حماسی .....
 در مورد این کتاب فقط  یه سریال 10 قسمتی در نت بود که من 2 قسمت رو دیدم و ترجیح دادم ادامه ندم ، چون خیلی با متن کتاب فرق داشت و دیدم از خوندن خیلی دارم بیشتر لذت می برم ، خلاصه اگر اهل خوندن رمانهای طولانی هستین ، این کتاب دو جلدی رو از دست ندید ...
 کتابهای دیگه ای هم خوندم و لذت بردیم ، اما اینها برجسته هاش بودن ....
  

 اما در مورد کتاب انسان ها - هیچ جا خانه نمی شود ( مت هیگ ، ترجمه : گیتا گرگانی )، با خوندن این کتاب از زمین و زندگی متنفر شدم، پیش رفتم و پیش رفتم و تمام ضعفهای زمین رو با نویسنده ی کتاب مرور کردم، اما در انتهای کتاب عاشق شدم، عاشق همین زندگی که آخرش به فناپذیری ختم میشه ، عاشق مرگ ، عاشق درد ، عاشق دوست داشتن ، عاشق زمان محدود و .... پیام کتاب فقط عشق هست و باید عاشق بود تا قدر زندگی رو دونست ... 
 دلیل وجود داشتن عشق این بود که به تو کمک کند جان به در ببری . برای این بود که معنا را فراموش کنی . دست از جست و جو برداری و شروع کنی به زندگی کردن . معنی اش این بود که دست کسی را بگیری که برایش اهمیت قائلیه و در زمان حال زندگی کنی . گذشته و آینده توهم بود. گذشته فقط زمان حال مرده بود و آینده به هرحال هرگز وجود نداشت ، برای اینکه هر بار به آن آینده می رسیدیم ، به زمان حال بدل می شد. زمان حال تنها چیزی بود که وجود داشت . زمان حال همیشه در حرکت ، همیشه در تغییر و زمان حال با ثبات بود . تنها می شد با رها کردن آن را به دست آورد. بنابراین من رها کردم . 
 همه ی چیزهای دنیا را رها کردم
 همه جیز ، به جز دست او را ....
 ( برگرفته از متن کتاب )

No comments:

Post a Comment